مثلا بیست سال بعد باشد
من 35 ساله باشم و مینا 36 ساله و مهسا هم 39 یا 40 ساله
مثلا دوباره دور هم جمع شده باشیم
من یک گوشه نشسته باشم و در حال خواندن کتاب قصه باشم برای بچه هایمان !
مینا هم یک گوشه با لکه ی خون روی مانتواش ور برود و هی زیر لب لیچار بار مریض آخری اش بکند
و من برایش گل گاوزبان ببرم تا کمی آرام شود
مهسا هم در حال شمردن گردوها باشد
گردوهایی که به تازگی با همسرش آنهارا از " دوازدهمن " جمع کرده اند
با ذوق و شوق یک نوجوان 16 ساله رویشان قیمت بگذارند !
این صحنه چقدر آشناست مگر نه ؟
خب داشتم می گفتم ، من برای بچه ها قصه بخوانم و آنها سراپا گوش شوند
قصه ام که تمام شد به همه میوه تعارف میکنم
زنگ در زده می شود و پسر کوچولوی مینا با کمک مهسا در را باز میکند
فاطمه و دو دختر و همسرش وارد می شوند
سلام وعلیکی میکنیم و برایشان چای می آورم
مهسا که تازه از شمردن گردوها فارغ شده
از اوضاع کار و بارم می پرسد
و من میگویم که همه چیز روبراه است !
کم کم مینا هم لبخند میزند
انگار لک خون را فراموش کرده
دوباره میشویم همان دخترهای نوجوان که در قید و بند هیچ چیز نبودند
دوباره با صدای بلند میخندیم
فارغ از کار و زندگی وهمسر و بچه
دوباره خاظره تعریف میکنیم و غش غش میخندیم
- سپیده یادته وقتی بچه بودیم موقع قایم باشک تورو میزاشتیم توی ماشین لباسشویی ؟
و دوباره صدای قهقهه ها بلند میشود
زنگ در زده میشود
به ساعت نگاه میکنم
میدانم که تویی
مهسا میرود تا در را باز کند
نمیگذارم
خودم باید در را برایت باز کنم ...
خودم !