مادر گفته بود!
مادر گفته بود حواست را جمع کن! مردهای این دوره و زمانه
خیلی گرگ صفت شده اند !
مادر گفته بود ها !
بخدا من هم حواسم را جمع کرده بودم
حتا یک تکه از آن روی زمین باقی نمانده بود !
همه ی حواسم را داخل دست هایم ریخته بودم و چار چشمی مراقبشان بودم !
نمیدانم چ شد ؟!
زمین که خوردم
همه ی حواس هایم پخش و پلا شد
ترسیدم
یاد حرف مادر افتادم
گفتم الان گرگ ها می آیند
سریع شروع کردم به جمع کردن حواسم !
یکی را جا گذاشتم .
یه آقای مهربانی آن را پیدا کرد و به من پس داد
حالا دیگر همه حواسهایم پیشم بودند
ولی عجب مرد خوبی بودها !
حواسم را پیش خودش نگه نداشت
مثل بقیه نبودا
چه چشم های مهربانی داشت !
راستی ؟ من شونص و دوتا حواس داشتم
الآن فقط شونصد و یکی دارم آن یکی کجاست ؟
احتمالا همان موقع همان اطراف پر ت شده !
مهم نیست
شونصد و یکیشان را دارم !
راستی عجب آقای مهربانی بود !
+ مادر گفته بود ها !