میدانی مشکل کجاس؟
مشکل از آنجایی شروع شد که من فکر میکردم اگر بروم مشهد و برگردم
دیگر همه چی درست میشود ٰ
فکر میکردم وقتی برگردم او بر میگردد
دیگر در خانه کسی با کسی دعوا نمیکند و من هم احتمالا
تبدیل به یک فرشته آسمانی شده ام که کلا پی درس و نمازش است .
نمیدانم چگونه و چرا ؟ اما همچین فکری میکردم
فکر میکردم بعد از برگشت از مشهد دیگر هیییچ مشکلی وجود نخواهد داشت
شاید به همین خاطر الآن به شدت گیجم!
از وجود این همه مشکل
انگار انتظارشان را نداشته ام
درصورتی که آنها بوده اند ! همیشه و مداوم !
نمیدانم پیش خودم چ فکری کرده بودم
شاید به همین خاطر است که میگویم ایکاش نرفته بود م!
میدانی ؟ انگار یک امید عظیمی به خوب شدن داشتم و نابود شد
نمیدانم چرا همچین فکر کرده بودم؟!
شاید بخاطر همین انقدر خسته ام !
نمیتوانم هیچ چیزی را سامان ببخشم .
نمیدانم
شاید به همین خاطر باشد